سه دروغ ! روزى بود روزگاری ، این بود و آن نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. پادشاهى بود. یک روز پادشاه دستور داد جار کشیدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگوید، من دخترم را به او مىدهم. همهٔ دروغگویان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسیدند و در عوض سرشان را […]
سه دروغ !
روزى بود روزگاری ، این بود و آن نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. پادشاهى بود. یک روز پادشاه دستور داد جار کشیدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگوید، من دخترم را به او مىدهم. همهٔ دروغگویان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسیدند و در عوض سرشان را از دست دادند.تا اینکه خبر به کچل رسید که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابى مىدهم. کچل گفت: اینکه کارى ندارد.کچل آمد و به پادشاه سلام کرد و گفت: آمدهام دروغ بگویم.پادشاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: قبلهٔ عالم، ما هر سال به ییلاق مىرفتیم و پائیز برمىگشتیم. یکسال مرغى داشتیم. ما رفتیم و شش ماهى در کوه ماندیم. هوا که سرد شد، برگشتیم آمدیم خانه. اما هرچه زور زدیم، دیدم در خانه باز نمىشود. از همسایه نردبان را گذاشتیم و از بالاى چینه نگاه کردیم. دیدم مرغ آنقدر تخم گذاشته که تمام اتاقها و حیاط و باغ پر شده. دوباره از همسایه وسایل گرفتیم با پارو، تخمها را ریختیم بیرون از خانه. رفتیم گاو آوردیم و با گاوآهن تخممرغها را خرمن کردیم و باد دادیم. خروسها را باد یک طرف برد، مرغها را یک طرف.اطرافیان شاه سرشان پائین بود که شاه گفت: ‘دروغ است. مرغ که این همه تخم نمىگذارد.’ همه گفتند: ‘دروغ است. بله، دروغ است.’ این گذشت و فردا کچل دوباره آمد و تعریف کرد:’قبلهٔ عالم! یکسال زمستان سختى بود. ما هم یک زندگى کوچکى داشتیم. پشت خانهٔ ما خرابه بود. یک روز سگى از خرابه آمد و روى بام خانهٔ ما بچه زائید. تولههاى سگ همین که به دنیا آمدند یخ زدند. این گذشت تا اینکه هوا رو به گرمى گذاشت و بهار شد که یک دفعه تولهسگها یخشان باز شد و شروع کردند به پارس کردن. رفتم ببینم چه خبر است، که تولهسگها فرار کردند.’- ولله دروغ است. بالله دروغ است.این گذشت و کچل رفت. شاه به اطرافیانش گفت: خُب، فردا نوبت دروغ سوم است. اما هرچه کچل گفت شما بگوئید باور مىکنیم. نکند تأمل کنید.کچل هم رفت و سه تا طبق خمیر خرید. دو تا معمولی، یکى خیلى بزرگ. طورى که هفت من آرد را خمیر مىکردى به راحتى جا مىگرفت. فردا صبح شد و دیدند کچل با سه تا طبق آمده. کچل عرض کرد: ‘قبلهٔ عالم به سلامت باد. آمدهام دروغ سوم را بگویم.’شاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: ‘قبلهٔ عالم. کار دنیا حساب و کتاب ندارد. چرخ و فلک مىچرخد. تو امروز شاه مملکتى و ثروت عالم را داری. یک زمانى هم ما آنقدر ثروت داشتیم که پدر شما هم به اندازه نداشت. یکسال قحطى شد. طورىکه همه مال و احشام تلف شدند و خزانهٔ شاهى ته کشید. پدر شما، که خدا رحمتش کند، با پدر من برادر خوانده بودند. پدر شما که دستش تنگ شد، پدر من هفت برابر این طبق بزرگ، اشرفى و هفتاد برابر این دو تا طبق، جواهرات به پدر شما قرض داد که سال قحطى که تمام شد برگرداند. وقت مردن هم به من وصیت کرد. حالا هم پدر شما به رحمت خدا رفته، اگر آقائى کنید و قرض پدرتان را بدهید تا در آن دنیامدیون نباشد. وگرنه … .که اطرافیان شاه تأمل نکردند و گفتند: ‘ما شاهدیم، راست مىگوید. عین حقیقت است.’ که شاه از جا کنده شد: ‘احمقها تأمل کنید حرفش را تمام کند.’کچل ادامه داد: بله قبلهٔ عالم. حالا که من فقیر شدهام و شما شاه هستید، آقائى کنید و قرض پدرتان را بدهید تا چرخ زندگى من هم بچرخد، مگر شرط شما همین نبود.’ شاه جواب داد: ‘بله. شرط همین بود.’ سرانجام شاه ناچار شد دخترش را با جهیزیهٔ کامل بدهد و از دست کچل راحت شود.