امروز : پنجشنبه 11 می 2023
تاریخ : 2023/05/11 - 19:38 ذخیره فایل ارسال به دوستان

جهنم و بهشت/سه روز است حالمخوش نیست.

  *مطالبه گری وآزادی بیان در راستای قانون اساسی (فصل ۳حقوق ملت) و دموکراسی حق ملت است.* 🪄🪄🪄🪄🪄🪄 جهنم و بهشت رحیم قمیشی سه روز است حالمخوش نیست. دکتر محمدی، دوستم، دعوتم کرد برویم منطقه‌ای در مرکز تهران را از نزدیک و با هم ببینیم. دروازه غار، جنب میدان اعدام، که تا حال نرفته بودم […]

 

*مطالبه گری وآزادی بیان در راستای قانون اساسی (فصل ۳حقوق ملت) و دموکراسی حق ملت است.*
🪄🪄🪄🪄🪄🪄

جهنم و بهشت

رحیم قمیشی

سه روز است حالمخوش نیست.
دکتر محمدی، دوستم، دعوتم کرد برویم منطقه‌ای در مرکز تهران را از نزدیک و با هم ببینیم.
دروازه غار، جنب میدان اعدام، که تا حال نرفته بودم و کاش نمی‌رفتم.

همان روزهایی که ماشین‌های شاسی بلند اهدایی به خودی‌ها خبرش منتشر شده بود، همان روزهایی که اعدام دو مظلوم به جرم بیان اعتقادات‌شان خبرش منتشر شده، همان روزهایی که مقامات می‌گفتند وابستگی کشور را از دلار قطع کرده‌اند، و قیمت‌ها همه در حال انفجار بود.

آخر من چه بنویسم! برای که بنویسم؟
آنها که می‌شنوند دل‌شان پر از درد است، آنها که باید بشنوند کر شده‌اند، دنیا کرشان کرده. قدرت کورشان کرده.
در تخیلات‌شان بهشتی ساخته‌اند برایمان، از جهنم سوزان‌تر.
اسلامی حاکم کرده‌اند از کفر ویرانگرتر، عدالتی برقرار کرده‌اند از ظلم زجرکش‌تر.
به که باید بگویم، به خودم!

دروازه غار در دو کیلومتری پاستور است، همان‌جا که رهبر و بیتش هستند، رئیس جمهور و وزرا هستند، با ماشین‌های لوکس‌شان، اما از زندگی‌ای که آنجا جریان دارد، کدام‌شان می‌داند؟ هیچکدام!

خوانده بودم دیواری است بین جهنم و بهشت، که گاه جهنمی‌ها سرکی می‌کشند و از وضع بهشتی‌ها حسرت می‌خورند، باورم نمی‌شد، اما حالا دیدم نه! می‌شود. در همین کره زمین بهشت و جهنم کنار هم باشند!
جهنمی که هم آتش دارد، هم خُرد می‌کند، هم می‌شکند، هم تحقیر می‌کند. هم می‌کُشد!

بنویسم که چه بشود؟ بنویسم چه کسی بخواند. مگر دکتر مدنی ننوشت؟ او که الان سال‌هاست زندان است! کاش من هم زندان بودم و اینها را ندیده بودم.

می‌پرسم آخر لامصب برای چه آمدید تهران؟
برای چه با  پنج دختر در اتاقی که جای پنج گوسفند هم نمی‌شود هفت نفره زندگی می‌کنید، چطور می‌خوابید؟ با چه امیدی اصلا زندگی می‌کنید…
از آن یکی می‌پرسم همسرت کجاست، می‌گوید زندان. می‌گویم رفته‌ای ببینی کاری می‌شود برایش کرد؟ نمی‌داند اصلا کجا باید برود. شاید مدتی بدون او بچه‌ها کمتر اذیت شوند.
– از زندان پرسیده‌اند شما چه می‌کنید؟
– نه!
دو دختر دارد بدون شناسنامه.

آن یکی از ایلام آمده، می‌پرسم چرا نماندید همانجا، می‌گوید تو می‌دانی روستاهای ایلام چه وضعی دارند.
می‌گویم نه! می‌گوید وقتی گله گوسفندمان از خشکسالی همه تلف شدند، کسی سراغی از ما گرفت؟ می‌گویم لابد نه!
حالا همسرش باربر است در بازار تهران، همه درآمدش می‌شود اجاره همان بیغوله‌ای که در آن زندگی می‌کنند. منتظرند یارانه برسد شاید چیزی بخورند.
چه کسی به داد آنها باید برسد؟ هیچکس!

بچه‌های نازنینی که مدرسه نرفته‌اند. دختر تب‌‌داری که دکتر نرفته، می‌گوید پول ویزیتش را ندارند، از دو دخترش یکی را برده، صد هزار تومان داده، دومی هم از داروهای اولی می‌خورد، شاید دوتایی خوب شوند!
نمی‌داند چرا هیچکدام خوب نمی‌شوند!
می‌پرسم بیمه سلامت نیستید؟
هستند اما نه دکترها آن بیمه را قبول می‌کنند نه داروخانه‌های آنجا.
من تنها نگاه می‌کنم.

در خانه‌ای که به اسطبلی پنجاه متری شبیه‌تر است پنج خانواده زندگی می‌کنند!
قبلا دل‌مان می‌سوخت اگر یک خانواده آنجا بودند.
وارد یکی از اتاق‌ها می‌شوم، شوهرش را برده‌اند کمپ ترک اعتیاد، با دو مرد دیگر زندگی می‌کند، می‌پرسم برادرانت هستند؟ می‌گوید نه ولی مثل برادرانم هستند!
خدایا جهنم چه شکلی می‌شود دیگر؟!
زیر زمینی است نمور، ۸ متر هم نمی‌شد.
خانم جوان فقط اشک می‌ریزد و هیچ نمی‌گوید.
برای که بنویسم؟
مگر آنها که باید بشنوند، می‌شنوند!

لابد منتظر ظهور امام زمانند.
لابد منتظر شکست اسرائیلند.
منتظر شکست آمریکا…
تا این بدبختی‌ها را به همه عالم صادر کنند!

سه روز است تب کرده‌ام.
اجاره همان یک اتاق دو‌میلیون بوده، حالا صاحبخانه گفته از اول خرداد بابد چهار میلیونش بکنند. کاش تقویم می‌ایستاد، کاش اول خرداد نمی‌شد. می‌شمردند چند روز مانده که اسباب‌های اندک‌شان برود در خیابان.
می‌پرسد از کجا بیاوریم؟ می‌گویم نمی‌دانم!

چه بلایی اعتیاد بر سر کشور ما می‌آورد؟
آنها که دو کیلومتری اینجا هستند نمی‌دانند!؟
طفلان معصوم‌شان، همسران‌شان چه گناهی دارند.
اگر آنها نخواهند در حکومت اسلامی پر از فقر و فلاکت باشند، چه کسی را باید ببینند؟

دیشب خواب بدی دیدم.
خودم بودم، بچه‌های قدیمی جنگ بودند، حتی بچه‌های مفقود و شهید هم بودند. داشتند ما را می‌بردند غسالخانه!
بدنم به‌شدت می‌لرزید، گفتند شما را غسل می‌دهیم تا دفن‌تان کنیم.
با وحشت می‌گفتم ما که هنوز زنده‌ایم.
قبول نمی‌کردند!
دنبال راه فراری می‌گشتم. نگهبانان‌هایی مواظب بودند فرار نکنیم!
پیرمردی که در دروازه غار دیده بودمش و می‌گفت برای عمل چشمش پول ندارد، و بزودی نابینا می‌شود، را دیدم. انگشتش را کشید به سمت من!
با جیغ و فریاد بلندی همه را بیدار کرده بودم.
– ما را داشتند می‌بردند زنده زنده دفن‌مان کنند!

ادامه بازدیدم دردناک‌تر بود.
کمی بهتر شوم، حتما می‌نویسمش.

ارسال دیدگاه